در قابی از شیشه و آهن
رفتم و بی تو انگاشتم
مادرم تنها بود
پدرم با بوته ای خس نارسی ، دست و پنجه نرم می کرد
و تو در قابی از شیشه و آهن
و مادرم که تنها بود
بی تو روزی خواهم رفت
در ورای آنچه می پنداری
شاید بیابم دشتی را
از آهن و شیشه ، تهی
چه می پنداری ؟
روزی جهان از آتش تهی بود
تو چه ؟
شاید بار دیگر خانه های گلی
آب
پونه
همه نقاشی شوند
نمی دانم برای بودن جایی می جویی ؟